#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_75

به عمو شهروین و حرف هایی که مهبد از اون و خانوادم می زد فکر کردم.

یهو حس کردم کل قلبم یخ زده...

قلبم از سنگ شده بود. حس تنفر و انتقام توی وجودم شعله می کشید.

این درست بود که مهبد مدرکی برای اثبات حرفش نداشت ولی نمیدونم چرا حس می کردم همه ی حرفاش حقیقته...

اشک هام رو پاک کردم.

دیگه به اندازه کافی ضعیف بودم. از حالا دیگه اون نیسای سابق نمیشم.

از جام بلند شدم و با قدم های محکم به سمت در اتاق رفتم. مهبد توی خونه نبود.

از خونه بیرون رفتم و اطراف رو با دقت نگاه کردم.

یه گوشه رو به جنگل به درخت تکیه داده بود و سیگار می کشید.

هوای جنگل فوق العاده بود. درخت ها به هم نزدیک بودن و همین باعث می شد اکسیژن خالصی کل فضا رو پرکنه...هوا به خاطر اکسیژن و رطوبت خیلی سنگین بود ولی با دل سنگی من جور در می اومد.

نسیم مرطوب و گرمی به صورتم می خورد و پوستم رو می سوزوند.

هنوز زیاد بهش نزدیک نشده بودم که نفس عمیقی کشید و گفت:

-پس بلاخره تصمیمت رو گرفتی

خیلی سرد جواب دادم:

-شیطان توی وجودمه و من هم می پذیرمش...باید چجوری انتقامم رو بگیرم.

از لحن سردم انگار جاخورد چون به شدت سرش رو چرخوند.

مهبد- دنبالم بیا من میبرمت پیششون

بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم.


romangram.com | @romangram_com