#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_73
با لکنت گفتم:
-او...اون چی ...بود؟
این رو گفتم و به چهرش نگاه کردم.
چشم هاش انگار کل وجودم رو به سخره گرفته بود و هر لحظه بیشتر داشت تحقیرم می کرد. از این حس توی چشم هاش متنفر بودم.
سرد، بی روح...انگار هیچ حسی توی قلبش وجود نداشت نه بدتر انگار قلبی توی سینش نمی تپید.
به چشم هاش که زل می زدم حس میکردم نیزه هایی از یخی که زره فولادی به تنشون کرده بودن به جداره های قلبم برخورد میکرد.
پوزخندی زد. انگار ترس توی دلم رو کاملا درک کرده بود شاید ذهنم رو می تونست بخونه...
عصبی از جام بلند شدم دیگه تحمل این تحقیر و تمسخر پنهون شده توی چهرش رو نداشتم.
روبه روش ایستادم.
دست هام رو بالا آوردم و روبه روی صورتش گرفتم.
-بهم بگو این چی بود؟ بگو تو چی از جونم میخوای؟چرا من رو آوردی وسط جنگل؟
یغش رو توی دستم گرفت و سعی کردم تکونش بدم ولی یک میلی متر هم از جاش تکون نخورد.
مشت هام روی یغش محکم کردم.
-بهم بگو من کی هستم؟
محکم داد زدم.
-باتوام
دست هام رو گرفت و از لباسش جدا کرد.
دوتا مشت هام رو خیلی راحت و محکم توی دست هاش گرفته بود که حس می کردم ناخون هام دارن پوست دستم رو پاره می کنن و استخون انگشت هام پودر میشن.
romangram.com | @romangram_com