#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_72

روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم.

به فکر فرو رفتم.

کاش می دونستم کی هستم.

کاش می دونستم خانواده و پدر و مادرم کی

هستن. اگه می دونستم، میتونستم دهن این عوضی رو ببندم.

چرا هیچ وقت نیاسان و آبدیس یا اطرافیانم چیزی راجب بچگیم و پدر و مادرم نمی گفتن؟

اگه پدر و مادرم فوت شدن پس چرا من هیچ نشونی از مرگشون ندیدم.

حس خیلی مزخرفی داشتم. احساس پوچی کل وجودم رو گرفته بود.

نکنه مهبد راست بگه و کل اطرافیانم هویتم رو ازم گرفته باشن، نکنه عمو شهروین اونجوری باشه که مهبد میگه...

با عصبانیت محکم گوش هام رو گرفتم تا شاید صدای مزخرف افکارم عذابم نده که حس کردم دستام خیلی داغه درحدی که پوستم رو می سوزوند.

دستام رو از روی گوش هام برداشتم و بهشون زل زدم.

با دیدنشون جیغ بنفشی از ترس کشیدم.

دست هام شعله ور بود! باورم نمی شد از دستم آتیش شعله می کشید!

صدای باز شدن در و خوردنش به دیوار باشدت رو شنیدم و از حال رفتم.

با احساس خنکای آب سرد روی صورتم از جا پریدم. چشم هارو بازکردم و اولین چیزی که دیدم، چهره ی بیخیال مهبد بود.

با یادآوری اون صحنه درحالی که از ترس نمیتونستم حرف بزنم به دست هام زل زدم.

دست هام سرخ شده بود ولی خبری از اون آتیش نبود.

داغی رو کف دوتا دستم حس می کردم ولی نمیدونستم چرا اینجوری شد.


romangram.com | @romangram_com