#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_71

-ببین چیکار کردی وحشی

لیوان آب پرتقالش رو روی میز گذاشت و نیم نگاهی به دستم انداخت.

بی توجه به عصبانیتم به مبل کناریش اشاره کرد و گفت:

-بشین

با ابروهای مچاله شده از عصبانیت نشستم.

نفس عمیقی کشید و دست هاش رو توی هم گره زد.

مهبد- میدونی من چراتورو دزدیدم؟

-این سوال رو هزار بار ازت پرسیدم ولی انگار تو قصد نداری جوابی بهم بدی... تو ادم سرشناسی هستی و کل تهران میشناسنت پس احتیاجی به پول نداری.

مهبد-تو داری با ادمای خودخواهی زندکی میکنی که کل زندگیشون فقط به فکر خودشون بودن اونا هویتت رو ازت دزدیدن...

دست هام رو مشت کردم و با صدای نسبتاً بلدی گفتم:

-تو چطور جرات می کنی راجب خانوادم اینجوری حرف بزنی

مهبد- اونا خانوادت نیستن اونا آدمایی هستن که همه ی خاطرات خوب زندگیت رو با سنگدلی ازت گرفتن. عمو شهروینت یه آدم هرزس که زنای زیادی توی زندگیش بودن و از همشون سواستفاده کرده...

با عصبانیت از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم.

-ببین آقای به اصطلاح محترم تو هر خری که میخوای باش ولی حق نداری راجب خانوادم این چرت و پرتا رو بگی، یعنی من نمیذارم که بگی...عمو شهروین من اسطوره ی منه و من حتی از برادرم بیشتر دوستش دارم. اون یه مرد اصیل و پاکه

این رو گفتم و درحالی که حس می کردم هر لحظه ممکنه منفجر بشم راه اتاقم رو پیش گرفتم که بازوم رو گرفت.

مهبد-راجب حرفام فکر کن

این رو گفت و بازوم رو ول کرد.

به سمت اتاق رفتم و در رو محکم بستم.


romangram.com | @romangram_com