#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_70
عصبی ایستاد و بهم زل زد. مظلومانه بهش نگاه کردم و منتظر بودم مثل توی فیلما بغلم کنه ببرم توی کلبه و بذارم روی تختم...
داشتم توی فکر خودم اینا رو تصورم می کردم که یهو حس کردم از زمین کنده شدم.
من رو انداخته بود رو کولش و موهام نمی ذاشت جایی رو ببینم.
با خودم گفتم خاک توسرش پسره ی الدنگ با این هیکلش هنوز بلد نیست یه دختر خانوم رو چجوری بغل کنه...
به کلبه که رسیدیم در رو باز کرد و مستقیم به سمت اتاقم رفت و محکم پرتم کرد روی تخت که حس کردم استخون لگنم پودر شد.
از درد به خودم می پیچدم و توی دلم بهش فحش می دادم.
هر روز که می گذشت بیشتر ازش متنفر می شدم.
به سختی چرخیدم و سرم رو روی بالش گذاشتم.
پتو رو کشیدم روم و به قول خاله آبدیس تا خرخره رفتم زیر پتو...
یاد خاله آبدیس و بقیه افتادم. یعنی اونا الان کجا بودن و چه حالی داشتن...
نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم فردا باید با این مرد احمق صحبت می کردم، باید حداقل می فهمیدم چرا من رو دزدیده.
با این فکر چشم هام رو روی هم گذاشتم.
وقتی چشمام رو باز کردم، اولین چیزی که دیدم کبودی دور مچ دستم بود.
متعجب به مچ دست و پام نگاه کردم.
دور مچ دست و پام کبود شده بود و درد می کرد.
با اخم از جام بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم.
مهبد روی مبل تکی نشسته بود و میز جلوش پر بود از خوراکی که شاید خودش بهش می گفت صبحونه...
عصبی به سمتش رفتم و مچ دست هام رو جلوش گرفتم.
romangram.com | @romangram_com