#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_69

درحالی که یه لیوان بزرگ توی دستش بود و بخار گرمی از لیوانش به آرومی بیرون می زد، با پوزخندی بهم زل زده بود.

ببر گرسنه جلوتر اومد.

جیغ زدم:

-جلو نیا

آروم آروم جلوتر اومد حتی وارد اون دایره شد.

دستام رو تند تند تکون دادم و سعی کردم خودم رو آزاد کنم ولی فایده ای نداشت.

ببر درست در یه قدمیم ایستاده بود و خرناس می کشید.

شاید با خودش فکر می کرد چه خوب که یه طعمه ی آماده پیدا کرده...

درحالی که سعی می کردم دستام رو باز کنم با نا امیدی به مهبد زل زدم که خیلی ریلکس داشت مایه ی توی لیوان دستش رو سر می کشید.

ببر غرش بلندی کرد گارد گرفت که تیکه و پارم کنه و من بدون این که بتونم کاری بکنم محکم چشم هام رو بستم و منتظر تیکه تیکه شدنم بودم.

چند ثانیه نگذشته بود که نسیم خنکی رو روی صورتم حس کردم و فورا چشم هام رو باز کردم.

اولین چیزی که دیدم یه پنجه ی خاکستری بزرگ بود که اون ببر رو روی زمین پرت کرد.

بی حال شده بودم و دست و پام انگار بی حس شده بود. قادر به انجام هیچ کاری نبودم. فقط به زور چشم هام رو یکم باز نگه داشته بودم.

از لای پلک های خستم به این گرگ خاکستری مغرور و خودخواه نگاه می کردم که روی ببر افتاده بود و صدای خرناس و غرش هردوشون لرز به دل هر آدمی می انداخت.

یکم بعد انگار مهبد پیروز شده بود چون ببر فرار کرد.

مهبد سرش رو به سمت آسمون گرفت و زوزه ی بلندی کشید.

به سمتم اومد و تبدیل شد. دست و پاهام رو باز کرد. خیلی ترسیده بودم و بدنم می لرزید برای همین داشتم نقش زمین می شدم که مهبد گرفتم.

دستم رو پشتش انداخت و دست خودش رو پشت کمرم حلقه کرد. باهم چند قدم برداشتیم ولی من تقریبا روی زمین کشیده می شدم.


romangram.com | @romangram_com