#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_68

هر لحظه منتظر بودم که با یه غرش ترسناک کل وجودم رو بلرزونه و از ترسم لذت ببره ولی به سمتم نیومد و به جاش دمش رو روی زمین کشید و یه دایره ی فرضی دورم کشید.

دوباره تبدیل شد و روبه روم ایستاد.

مهبد-اینجوری اینجا میشه محدوده ی من و حیوونای وحشی نمیتونن بهت حمله کنن...

نفس راحتی کشیدم که پشتش رو بهم کرد و درحالی که به سمت کلبه می رفت گفت:

-البته اگه شانس بیاری و یه حیوون قوی و نترس پیدا نشه!

با ترس به در بسته کلبه زل زده بودم.

هوا سرد بود و احساس می کردم دارم یخ میزنم.

صدای زوزه ی گرگ ها رو از یه جایی خیلی دورتر از کلبه می شنیدم.

ابر زخیم و سنگدلی جلوی نور کمرنگ ماه رو گرفته بود و مه آلودش کرده بود.

جنگل توی سیاهی و سکوت مطلق فرو رفته بود و فقط صدای یه جیرجیرک بود که یکم از سکوت وحشتناک فضا و می شکست و یه جورایی یه مرهم خیلی کوچیک روی ترس بی نهایتم بود.

سرم رو پایین انداخته و چشم هام رو بسته بودم.

از سرما به شدت توی خودم می لرزیدم و خیلی بی حال شده بودن.

نمیدونم چند ساعت بود که همینجوری توی سرما به درخت بسته شده بودم فقط میدونستم زمان زیادیه که توی سرمام...

سرم پایین بود و توی غم های خودم گم شده بودم که یهو حس کردم صدای از رو به روم شنیدم.

ترسیده آروم سرم رو بالا آوردم و به روبه روم زل زدم که چشم هام با یه جفت چشم زرد رنگ تلاقی کرد.

جیغ بنفشی کشیدم که خودم هم نفهمیدم اون جیغ بلند رو چجوری کشیدم اون هم با اون ضعفی که داشتم.

یه ببر جلوم ایستاده بود و با اون چشم ها و دندون های درندش بهم زل زده بود.

به کلبه زل زدم که مهبد رو پشت پنجره دیدم.


romangram.com | @romangram_com