#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_67
-امشب بیرون میخوابی تا یاد بگیری دیگه پات رو از گلیمت دراز تر نکنی
با چشم های از حدقه بیرون زده بهش زل زدم.
توجهی بهم نکرد و درحالی که مچ دوتا دستام رو به راحتی توی یک دستش گرفته بود، من رو دنبال خودش کشید.
در کلبه رو باز کرد و از کنار جاکفشی تناب بزرگ کنفی که روی یه میخ آویزون بود برداشت.
دست هام رو به شدت تکون دادم و سعی کردم از دستش فرار کنم ولی انقد نیرومند بود که حتی یک سانت هم نتونستم تکون بخورم.
به سمت دوتا درخت کنار هم که درست رو به روی کلبه بودن رفتیم.
یک دستم رو به درخت سمت چپ بست و دست دیگم رو هم به درخت سمت راست...
سعی کردم با پاهام تکون بخورم که پاهام رو هم مثل دستام بست.
با تنفر بهش نگاه کردم و با داد گفتم:
-خیلی پست فطرتی
بلند خندید.
-دستام رو باز کن عوضی
مهبد- هیس خودت رو خسته نکن فایده ای نداره شیطان کوچولو
-خفه شو تو یه شیطانی نه من
بلندتر خندید و گفت:
-ولی آتش و نیرویی که شیطان بهت داده چیز دیگه ای میگه...
از حرفاش سردر نمی آوردم و فقط گیج می شدم.
یه دفع تبدیل شد و دوباره شد یه گرگ ترسناک و وحشی...
romangram.com | @romangram_com