#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_66

با ترس فقط تند تند سرم رو تکون دادم.

به ثانیه نکشید که دوباره یهو تبدیل به همون گرگ خاکستری بزرگ شد.

ترسیدم، یک قدم عقب رفتم و به تنه ی درخت برخورد کردم.

دوتا دستام رو توی هم گره زده بودم و به ترس بهش نگاه می کردم که خرناس ترسناکی کشید و بهم اشاره کرد برم روی پشتش...

دستم رو توی موهای نرم پشتش کشیدم که نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست.

درسته دختر ترسویی نبودم ولی یه گرگ درنده واقعا ترسناک بود.

با یه حرکت روی پشتش نشستم و هنوز آماده نبودم که شروع کرد به دویدن...

ترسیده سرم رو توی موهای نزدیک سرش فرو بردم و چشم هام رو محکم بستم.

به سرعت می دوید. سرعتش واسم غیر قابل باور بود.

چشم هام رو بسته بودم و جایی رو نمی دیدم ولی از نسیمی که به شدت به پوستم می خورد و از موهام که به شدت و خیلی خشن توی باد می رقصیدن می تونستم بفهمم چقدر با سرعت میدوه...

هیچوقت حتی فکرش رو هم نمی کردم که روزی وسط یه جنگل بزرگ، روی پشت یه گرگ بشینم و اون گرگ توی جنگل بدوه، خیلی غیرقابل باور و غیرطبیعی بود و این چیزی نبود که بتونم انکارش کنم.

با توقف مهبد به خودم اومدم.

از پشتش پایین پریدم.

تبدیل شد و جلوم ایستاد.

بی توجه بهش خواستم به سمت کلبه برم که موهام رو از پشت محکم گرفت.

مهبد-کجا؟

-اخ سرم... موهام رو کندی ولم کن

باهمون غرور و تمسخر همیشگیش گفت:


romangram.com | @romangram_com