#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_65
لای چشم هام رو باز کردم و با ترس و لرز بهش نگاه کردم که فورا تبدیل شد.
با قیافه ی برزخی و حق به جانب فریاد زد:
-داشتی چه غلطی می کردی؟
چیزی نگفتم که بلند تر گفت:
-هان؟
این دفعه از ترس صدای بلندش ناخودآگاه چشم هام رو بستم که با ته مایه های تمسخری که توی حرف زدنش بود گفت:
-پس کجا رفت اون شجاعتت خانوم سرکش! حالا فهمیدی که من به راحتی میتونم نابودت کنم؟ توام ضعیفی مثل تموم زن های اطرافت...یه دختر احساساتی و ترسو
نمیتونستم ببینم غرورم زیر پاش له میشه پس با آخرین ذره از نیروی باقی مونده توی وجودم بلند شدم، جلوش ایستادم و با تمام قدرت سیلی محکمی بهش زدم.
با عصبانیت جلوش ایستاده بودم.
می خولستم سر به تنش نباشه...
دستم رو بالا آوردم که سیلی دیگه ای بهش بزنم که مچ دستم رو محکم گرفت.
دستش رو روی گونه ی سرخ شدش کشید.
آروم خندید...خنده کوچیکش کم کم تبدیل به قهقه شد و یهو محکم توی صورتم یه نعره بلند زد که میشه گفت خودم رو خیس کردم.
دندون هاش بزرگ و ترسناک شده بود. درست مثل یه گرگ واقعی...
از غرشش توی خودم مچاله شدم که با صدای خشن، دورگه و ترسناکی گفت:
-اگه نمیخوای خوراک حیوون های درنده بشی یا اینکه شایان کل جسمت رو بسوزونه وقتی تبدیل شدم بیا روی پشتم.
گیج نگاهش کردم که با صدای عصبی بلند تری گفت:
-مفهومه؟
romangram.com | @romangram_com