#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_64
مرد فریادی کشید و دستش رو بالا آورد.
نور سرخ رنگی از دستش بیرون زد، محکم به مهبد برخورد کرد و وادارش کرد زانو بزنه...
فرصت رو قنیمت شمردم و بند کولم رو محکم روی دوشم گرفتم.
یک قدم عقب رفتم. با نگاه لرزون به مهبد زل زدم. یک قدم دیگه عقب رفتم که مهبد با نگاهش بهم فهموند فرار نکنم ولی چرا باید بهش اعتماد می کردم، اون به خونم تشته بود.
بی توجه به نگاهش با تمام قدرت شروع کردم به دویدن...
احساس می کردم صدای نفس نفس زدنم انقد بلنده که گوش خودم رو داره کر می کنه.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و تند تر دویدم.
نفسم دیگه بند اومده بود که یکم سرجام ایستادم.
ففط چند ثانیه بیشتر نبود ایستاده بودم که دوباره شروع به دویدن کردم.
خودمم نمی دونستم کجا میرم، فقط بی هدف می دویدم. میخواستم انقد دور بشم که دیگه هیچ وقت این چیز های عجیب و ترسناک به چشمم نخورن...
با تمام توانم می دویدم که حس کردم یکی دنبالمه و داره بهم نزدیک و نزدیک تر میشه.
یه لحضه به عقب نگاه کردم که دیدم یه گرگ درنده دنبالمه، شک نداشتم که مهبده...میدونستم که به راحتی بهم میرسه ولی نمیخواستم دستش بهم برسه انکار یه نور امید کوچیکی توی دلم بود ولی این امید فانی بود و زیاد طول نکشید!
آخرین بار که به عقب نگاه کردم، با تمام سرعت به سمتم پرید و نقش زمین شدم.
سرم محکم به تنه ی قطور یه درخت خورده بود و چشمام تار می دید. یکم طول کشید که به خودم اومدم.
پنجه های بزرگش روی قفسه سینم بود و نفس کشیدن رو واسم سخت می کرد.
دندون های نیش بزرگ و تیزش رو که دیدم جیغ بنفش کشیدم و چشمام رو محکم بستم.
غرش بلندی توی صورتم کرد که کل بدنم از ترس یخ زد.
از روم بلند شد.
romangram.com | @romangram_com