#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_63

-تو تنها برگ برنده منی نیسای عزیزم.

-من هیچ کاری برای تو انجام نمیدم.

عصبی جلو اومد و بالای سرم ایستاد.

پا نداشتم و به جای پا مواد مذاب بود که در جریان بود و مثل دود جای پاش قرار گرفته بود.

دستش رو بالا برد.

یه چشمه ی کوچیک مواد مذاب و آتشین از دل زمین بیرون زد.

مواد مذاب به سمتم می اومدن ولی انگار به زمین چسبیده بودم و اصلا نمیتونستم تکون بخورم.

تلسم شده بودم و یه نیرویی نمیذاشت از جام بلند شم.

هرچی دست و پا زدم نتونستم تکون بخورم.

گرمای مواد مذاب رو حس می کردم که بهم نزدیک و نزدیک تر میشن.

هر لحظه منتظر بودم که توی اون مواد داغ و آتشین بسوزم که صدای فریاد مهبد رو شنیدم.

مهبد- دست نگهدار...

یهو مواد مذاب سرجاشون ایستادن.

اون مرد عجیب نفس محکم و ترسناکی کشید و با ابروهای توی هم گره خوردع فورا سرش رو به عقب چرخوند.

تا حواسش پرت شد سعی کردم از جام بلند شم. درحالی که به سختی روی پاهام می ایستادم، دستم رو روی دهنم گذاشتم و به صحنه روبه روم زل زدم.

انقد ترسیده بودم که نمیتونستم پاهام رو تکون بدم.

مرد جلوی مهبد ایستاده بود.

مهبد- سرورم بهم وقت بدین


romangram.com | @romangram_com