#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_61
اولین چیزی که دستم رسید رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
به سمت در کلبه رفتم، کلید روش رو آروم چرخوندم که یه صدای کوچیک داد، با صداش فهمیدم قفل در باز شده...
دستگیره رو به سمت پایین فشردم و در رو باز کردم.
خواستم بیرون برم که نور ماه توی خونه تابید و روی جاکفشی کوچیک کنار در یه چراغ قوه دیدم. فورا برداشتمش و از کلبه بیرون رفتم.
وقتی در رو بستم، چراغ قوه رو روشن کردم و شروع کردم به دویدن...
بی هدف از لابه لای درخت ها می دویدم و همش به پشت سرم نگاه می کردم که نکنه مهبد دنبالم باشه.
صدای زوزه ی ترسناک گرگ ها کل جنگل رو پر کرده و رعشه به دلم می انداخت.
نمیدونستم کجا دارم میرم فقط فرار می کردم.
نمیدونستم چه اتفاقاتی منتظرمه و میتونم زنده بمونم یا نه ولی دلم نمیخواست مهبد بلایی سرم بیاره...عاشق پاکیم بودم و نمیذاشتم یه حیوون وحشی بهم دست درازی کنه...
با این افکار سرعتم رو بیشتر کردم.
هوا به شدت سرد بود و احساس می کردم یه لایه نازک یخ روی بدنم کشیده شده...
خسته شدم و ایستادم.
نفس نفس می زدم.
صدای نفس های بلندی رو شنیدم.
چراغ قوه رو به سمت راستم گرفتم اما کسی نبود.
مث دیوونه ها از ترس دور خودم می چرخیدم و نور چراغ قوه رو روی درخت و بوته ها می انداختم.
صدای خش خشی از یه سمت دیگه شنیدم.
وحشت زده فریاد زدم:
romangram.com | @romangram_com