#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_60
یهو یه نفس عمیقی کشید، دستش رو مشت کرد و زیر لب آروم گفت:
-لعنتی
این رو گفت، از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
نفس راحتی کشیدم و چشمام رو بستم.
سرجام نشستم و نفس راحتی کشیدم.
نمیدونستم چه مرگش بود ک همش من رو بو می کرد.
هه چه انتظاری از یه گرگ وحشی داشتم گرگا همیشه بو میکشن، این غریزه اوناس...اونم یه حیوون وحشیه مثل تموم حیوونا.
به شدت توی فکر بودم و همینجوری موهام رو میبافتم. عادتم بود هر وقت خیلی عصبی و پر استرس بودم موهام رو میبافتم.
موهام رو که بافتم خم شدم و از پایین تخت کولم رو برداشتم.
از بین خرت و پرتام جعبه کوچیک کش چهل گیسم رو پیدا کردم و با کش های قرمز کوچیک پایین موهام رو بستم.
همش بیهوش بودم برای همین خوابم نمی برد.
فکری به سرم زد.
امشب مهبد انقد دویده حتما خستس میتونم به راحتی فرار کنم.
نمیدونم چطور اما یهو به سرم زد فرار کنم.
تمام وسایلم رو با یه پتوی مسافرتی کوچیک که کنار تخت افتاده بود، به زور توی کولم جا دادم.
کولم رو پشتم کردم و از لای در توی خونه رو نگاه کردم.
مهبد نبود و همه برقا خاموش بود.
با تمام ترسی که داشتم از اتاق بیرون رفتم. به سمت آشپزخونه رفتم کشوی کابینت رو کشید و دنبال یه چاقوی بزرگ گشتم.
romangram.com | @romangram_com