#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_59
کل محتویات پاکت رو روی پیشخوان خالی کردم. خوشبختانه یه بسته قرص ژلوفن پیدا کردم. قرص رو خوردم، بقیه قرص ها رو جمع کردم و به سمت پنجره ی کنار در ورودی رفتم.جنگل توی سیاهی فرو رفته بود و فقط نور باریک ماه از لابه لای درخت ها به عمق جنگل نفوذ کرده بود و انگار بارقه های ریزی از امید رو به شاخه های پر پیچ و تاب و سرسبز هدیه می داد.
ترسناک بود ولی صحنه ی قشنگی بود.
لبخندی زدم و سرم رو بالا گرفتم.
ماه کامل و نقره گون بود.
ماه کامل بود!
امشب شب چهاردهم ماه بود.
خدای من گرگینه ها توی ماه کامل خیلی قوی میشن، توی جنگل و کوه و دشت میدون و زوزه میکشن...
مهبد خونه نبود. این یعنی اونم رفته بود جنگل تا تبدیل بشه.
باید حواسم رو جمع می کردم. از دستم عصبانی بود باید یه جوری از خودم محافظت کنم در برابر این گرگ وحشی...
هنوز توی فکر بودم که یه دسته گرگ رو دیدم که به کلبه نزدیک می شدن.
خودم رو پشت پرده مخفی کردم و یواشکی نگاهشون می کردم. گرگ خاکستری که از همشون بزرگتر و قدرتمندتر به نظر می رسید، از بقیه جدا شد و یهو تبدیل شد.
با دیدن چهره ی مهبد به سمت اتاقم دویدم.
روی تخت دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم.
اینجوری بهتر بود. وقتی ببینه خوابم کاری باهام نداره...با این امید چشمام رو بستم و مثلا خوابیدم.
با صدای باز و بسته شدن در ترسیدم. زیرپتو خزیدم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم.
حس می کردم بالای سرم ایستاده...
ار لای پلکهام جوری که نفهمه نگاش می کردم.
چشمامش رو بسته و انگار عطر دل انگیزی رو با تمام وجود استشمام می کرد.
romangram.com | @romangram_com