#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_58
-لعنتی ولم کن
موهام رو محکم تر کشید و با تمسخر گفت:
-حرفات واسم مهم نیست به هرحال یه گرگ توی وجود آدم باشه بهتر از اینه که یه شیطان توی وجود آدم باشه و نیمه ی وجودش شیطان باشه...توی شُک حرفاش بودم که محکم هلم داد، سرم به جای سختی خورد و کم کم همه چیز تار و تارتر شد!
با احساس سردرد خیلی وحشتناکی چشمام رو باز کردم.
روی پارکت سرد آشپزخونه افتاده بودم.
خیلی سردم بود. هوا دیگه تاریک شده بود و خونه توی سکوت سهمگینی فرو رفته بود و ترس بزرگی به دلم می انداخت.
کف دستم رو روی زمین فشردم و به سختی از جام بلند شدم.
خیلی میترسیدم.
واقعا وحشتناک بود! تنها تو یه کلبه کوچیک چوبی درست توی دل جنگل...حتی فکر کردن بهش هم لرزه به تنم می انداخت.
کلبه توی تاریکی مطلق فرو رفته بود و سرمای عجیبی به تک تک سلول های زدنم نفوذ می کرد.
با ترس و لرز بازوهام رو بغل کردم و سعی کردم دمای بدنم رو ثابت کنم. میدونستم احساس سرما فقط از استرس بیش از حدمه...
دستم رو روی دیوار کشیدم و کلید رو لمس کردم.
با صدای تیک کوچیک کلید خونه روشن شد.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم توی حال...
انقد ترسیده بودم که حتی درد سرم به کلی از یادم رفته بود.
با فکر کردن بهش دوباره سرم درد گرفت.
یادم اومد توی کابینت یه پاکت دیدم که توش قرص بود.
فورا رفتم توی آشپزخونه و پاکت رو پیدا کردم.
romangram.com | @romangram_com