#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_56
به شدت توی آشپزخونه مشغول بودم،قصد داشتم فقط به اندازه خودم درست کنم.
کارم که تموم شد کنترل تلوزیون رو برداشتم و روشنش کردم.
جالب بود وسط جنگل همه شبکه ها صاف صاف بود.
داشتم یه مستند حیات وحش می دیدم.
از وقتی یادمه عاشق حیوانات بودم و نحوه زندگی کردنشون واسم جالب بوده...
بوی ماکارونی کل خونه رو پر کرده بود.
به سمت آشپزخونه رفتم و یه بشقاب از ماکارونی خوش رنگ توی قابلمه که بهم چشمک می زد کشیدم.
صندلی رو به سمت پیشخوان کشیدم و بشقاب رو روی پیشخوان گذاشتم.
از یخچال پاکت آب پرتقال رو برداشتم و یه لیوان رو که بی شباهت به بشکه نبود پر از آب پرتقال کردم.
روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم.
چشمام به تلوزیون بود و دو لپی داشتم میخوردم.
تقریبا غذام تموم شده بود که با صدای در سرم رو به سمت راست چرخوندم.
مهبد هنوز کلافه بود این رو به خوبی از قیافش می شد فهمید.
بی تو جه بهش مشغول خوردن شدم .
اومد توی آشپزخونه...زیر چشمی نگاهش می کردم.
به سمت قابلمه رفت و درش رو برداشت.
وقتی قابلمه ی خالی رو دید، ابروهاش توی هم گره خورد.
پوزخندی زدم، آخرین ذره ماکارونی رو توی دهنم گذاشتم و از جام بلند شدم.
romangram.com | @romangram_com