#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_55

با خشمی که تاحالا ازش ندیده بودم محکم موهام رو از پشت سر توی دستش گرفت و گفت:

-خفه شو

زبونم بند اومده بود و حتی نمی تونستم تکون بخورم.

درحالی که با چشم های متعجبم بهش زل زده بودم، سرش رو نزدیک گردنم کرد.

اشک توی چشم هام جمع شده بود و دوست داشتم بمیرم.

انتظار هر چیزی رو داشتم جز کاری که کرد.

فقط من رو بو کرد و بعدش با استرس ولم کرد و فورا از کلبه بیرون رفت.

دیگه پاهام تحمل وزنم رو نداشتن و روی زمین افتادم.

تا الان خیلی خودم رو نگهداشته بودم که جلوش گریه نکنم ولی یهو منفجر شدم و سیل اشک ها گونه هام رو فتح کردن...

دیگه نمی خواستم از خودم ضعف نشون بدم. باید می فهمیدم چرا من رو دزدیده...

از جام بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.

خواستم به طرف اتاق برم ک صدای غار و غور شکمم مانعم شد.

پوفی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم. چقد زود گرسنم شده بود.

در یخچال رو باز کردم به جز آب و آبمیوه هیچی توش نبود.

خاک تو سرش هیچی تو یخچالش نیست این آقا دزده چجور فقط با آب و آبمیوه زنده می مونه؟

شونه ای بالا انداختم و شروع کردم به گشتن توی کابینت ها...

بعد از کلی گشتن فقظ دو بسته ماکارونی، سویا و سیب زمینی پیدا کردم.

یه قابلمه آب کردم و گذاشتم جوش بیاد و شروع کردم به درست کردن سُس سویا و سیب زمینی...


romangram.com | @romangram_com