#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_54

دستم رو روی قلبم که از ترس به سدت به قفسه سینم می کوبید گذاشتم و صحنه ی چند ثانیه پیش رو توی ذهنم مرور کردم.

اون یه گرگینه بود.

باورم نمی شد.

قبلا خیلی راجبشون شنیده بودم ولی باور نمی کردم.

صدای کوبیده شدن در اتاقم من رو از افکارم بیرون کشید.

پشت سرش صدای مهبد رو شنیدم.

مهبد- بیا بیرون کارت دارم.

ازش می ترسیدم...اون یه گرگینه بود هر لحظه که می خواست می تونست تیکه پارم کنه...

با ترس و لرز در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم.

روی کاناپه نشسته و دست هاش رو به هم گره زده بود.

به شدت توی فکر فرو رفته بود.

خیلی آروم از اتاق بیرون اومدم و فکر نمیکردم حتی متوجه اومدن من شده باشه ولی یهو به شدت سرش رو بالا آورد و با چشم های گشاد شده بهم زل زد.

از جاش بلند شد و به سمتم اومد.

ترسیده یک قدم عقب رفتم ولی نخواستم ضعف از خودم نشون بدم پس سرجام ثابت ایستادم.

بهم نزدیک شد و سرش رو نزدیک صورتم کرد.

وحشت زده بهش زل زدم.

با عصبانیت گفتم:

-چه غلطی میخوای بکنی؟


romangram.com | @romangram_com