#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_5
صدای خنده ی خاله ملورین باعث شد سرم رو به سمت راست بچرخونم.
خاله ملورین با خنده- انقد نمک نریز دختر، بیا اینجا ببینمت...دلم واست یه ذره شده.
به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.
توی بغلش فشردم و بعد از خودش جدام کرد. لبخند مهربونی به صورتم پاشید و گونم رو بوسید.
اطراف رو نگاه کردم. خبری از آرنیکا نبود.
با تعجب رو به خاله ملورین کردم.
-پس آرنیکا کجاست؟
خاله ملورین- تو ماشین خوابش برده بود بیدارش نکردیم، عمو شهروین گذاشتش توی اتاق...
کیفم رو روی مبل انداختم و به سمت اتاق مهان رفتم.
در اتاق رو آروم باز کردم و پا ورچین پا ورچین به سمت تخت رفتم.
مثل یه فرشته ی کوچولو آروم خوابیده بود.
چشم های آبی خوش رنگش رو بسته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود.
چهار سالش بود ولی خیلی شیطون و بامزه بود.
چشم های دریایی و دماغ کوچیکش مثل خاله ملورین بود ولی لب ها و حرکات و رفتارش با عمو شهروین مو نمی زد.
خاله ملورین نمی تونست بچه دار بشه ولی بعد از چند سال بلاخره آرنیکا کوچولو اومد توی زندگیشون و رنگ و بوی تازه ای به اون ویلای بزرگ داده بود.
گونش رو اروم بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم.
به سمت اتاقم رفتم،مانتو و شلوارم رو با یه دست تاپ و شلوارک راحتی عوض کردم.
رفتم توی سرویس اتاقم و آبی به دست و صورتم زدم.
romangram.com | @romangram_com