#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_46

این رو گفت، دستم رو کشید و از جلوی در دورم کرد.

کلید رو از توی جیبش درآورد و در رو باز کرد.

درست وسط جنگل بودیم این رو میتونستم از درخت های تودرتو و بلند و اکسیژن سنگین فضا بفهمم...

با چشم های گشاد شده به جنگل زل زده بودم که با تمسخر گفت:

-حتی بخوای فرار هم بکنی یا تو جنگل از گرسنگی می میری یا خوراک حیوون های درنده میشی...

این رو گفت و بدون بستن در رفت توی آشپزخونه ی کوچیک کلبه، روی صندلی نشست و مشغول خوردن پیتزاش شد که روی میز گذاشته بود.

حق با اون بود. نمیتونستم برم توی جنگل اونم تنها...

در رو بستم، به سمت آشپزخونه رفتم و به پیشخوان کوچیک آشپزخونه تکیه زدم.

-بگو چرا من رو دزدیدی؟

درحالی که به تیکه پیتزای توی دستش گاز می زد سرش رو یکم به سمتم چرخوند و دوباره به پیتزاش زل زد.

دهنش که خالی شد گفت:

-امشب میفهمی

-ولی من میخوام همین الان بفهمم

بی توجه به حرفم دوباره مشغول پیتزاش شد.

حرصم گرفت. یهو جلو رفتم و کلاهش رو از روی سرش برداشتم.

شُک زده با اون چشم های خاکستریش که پر از عصبانیت بود بهم زل زد.

ازش متنفر بودم ولی از حق نگذریم واقعا جذاب بود.

فکر نمی کردم زیر اون کلاه همچین چهره ای مخفی شده باشه...


romangram.com | @romangram_com