#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_45

مروارید های اشکم یکی یکی روی گونم می چکیدن...من اینجا چیکار می کردم.

کاش به حرف عموشهروین گوش کرده بودم کاش ازشون دور نمی شدم.

روی تخت دراز کشیده بودم، به سقف زل زده و به فکر فرو رفته بودم.

هوای گرفته ی اتاق که وارد ریه هام می شد دلم می گرفت.

این اتاق لعنتی حتی یه پنجره هم نداشت که حداقل هوا عوض بشه...حتی خبری از یه ذره نور نبود و نمیدونستم روزه یا شب...

به ساعت مچیم نگاه کردم.

ساعت ١:٣۰بود ولی نمیدونستم یک شب یا یک ظهره...

با صدای باز شدن در نیم خیز شدم و نشستم.

اون مرد با همون کلاهی که هنوز روی صورتش رو پوشونده بود، به همراه یه جعبه پیتزا اومد تو و به سمت میز رفت.

فکری به سرم زد و تو یه حرکت ناگهانی از تخت پایین پریدم و از اتاق بیرون دویدم.

تو یه کلبه چوبی بودم که دوتا اتاق داشت.

به سمت در خروجی دویدم که هرکاری کردم باز نشد.

مشتم رو بالا آوردم به در بکوبم که دستم توی هوا متوقف شد.

مچ دستم رو محکم گرفته بود و از صدای نفس های عصبیش می تونستم بفهمم که خیلی وحشتناک شده...

از لای دندوناش غرید.:

-سعی نکن فرار کنی

-بخوام میتونم

مرد- فکر کردی انقد احمقم که بیارمت جایی که بتونی فرار کنی؟


romangram.com | @romangram_com