#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_47

انقدر از این کارم عصبی شد که حس کردم صورتش سرخه و آتشینه...

یهو از جاش بلند شد و خواست به سمتم یورش ببره که به سمت اتاق دویدم و در رو قفل کردم.

با صدای مشت محکمی که به در زد ترسیده خودم رو روی تخت انداختم و زانوهام رو بغل کردم.

مشت های آهنینش که به در می خورد حس می کردم کل خونه میلزره...

با صدای بلند فریاد زد:

-چطور به خودت اجازه دادی صورت من رو ببینی، باز کن این در لعنتی رو

درسته خیلی ترسیده بودم ولی همه به سرکش بودن می شناختنم پس بلند فریاد زدم.

- تنهام بذار...حتی اگه بمیرم هم این در رو باز نمی کنم.

قهقه ی بلندی سر داد و صدای فرود اومدن مشت هاش روی در متوقف شد.

از همون پشت در غرید:

-شب با چهره ی واقعی من آشنا میشی...

صدای پاش رو که از اتاق دور می شد و قدم هاش روی پارکت رو شنیدم.

ترسیدما...این غول بیابونی خیلی ترسناکه

" خاک تو سرت نیسا همش عضلس کجا شبیه غول بیابونی هاست"

وجدان جون نمیای نمیای درست یه موقعی میای که هیز بازی در بیاری

" خوب راست میگم دیگه خیلی جیگره "

یعنی خاک برسر من با این وجدان مخربم.

از بحث با وجدانم دست کشیدم که تازه یاد پیتزا افتادم.


romangram.com | @romangram_com