#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_43

دیوارهای اتاق چوبی بود و بوی نم چوب ها توی اتاق پیچیده بود.

روی یه تخت چوبی یک نفره که رنگ گردوییش با میز و صندلی کوچیک گوشه اتاق ست شده بود دراز کشیده بودم.

یهو متعجب و ترسیده سرجام نشستم که با حس سردردی شدید اخ بلندی گفتم...

پتو رو از روم کنار زدم و سعی کردم روی پام بایستم ولی سرم به شدت درد می کرد و سرگیجه داشتم.

دستم رو به دیوار گرفتم و ایستادم.

جلوی آینه ی قدی کنار تخت ایستادم و به چهره ی بی روح و خستم زل زدم.

راستی من اینجا چیکار میکنم...

یاد اون پسره افتادم.

ابروهام توی هم گره خورد و دست هام رو از حرص مشت کردم.

حتما اون من رو بیهوش کرده و آورده اینجا، پسره ی انگل با خودش چی فکر کرده که من رو دزدیده...

با اون رفتار احمقانش، معلوم نیست چقدر صورتش زشت و غیرقابل تحمله که همیشه صورتش رو میپوشونه...

همینجوری داشتم با خودم غر می زدم و به این فکر می کردم چجوری از اینجا فرار کنم.

خواستم به سمت در اتاق برم که چشمم به کولم افتاد.

این اینجا چیکار میکنه...بهش توجهی نکردم و دوباره به سمت در رفتم.

هرکاری کردم نتونستم بازش کنم.

با عصبانیت لگدی به در زدم.

خواستم جیغ بزنم که یادم افتاد گوشیم توی کولمه...

اگه جیغ می زدم اون پسره ی مرموز باز می اومد و دیگه نمیتونستم راه فراری پیدا کنم.


romangram.com | @romangram_com