#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_42

پشت درخت ایستاده و به درخت تکیه زده بود.

کلاه روی سرش رو پایین کشیده بود و نمیتونستم چهرش رو ببینم.

روبه روش ایستادم و دستم رو به سمت کلاهش بردم تا بردارمش که خودش رو عقب کشید و مچ دستم رو گرفت.

محکم مچ دستم رو گرفته بود.

- تو کی هستی؟

هچی نگفت فقط مچ دستم رو محکم گرفته بود.

سعی کردم دستم رو از حصار اون انگشت های نیرومند رها کنم ولی فایده ای نداشت.

انگشت های دستش مثل یه قفل ابدی دور مچ دستم پیچیده بودن.

دستم رو با شدت تکون دادم که نگاهم به پشت سرش افتاد.

خدای من...

خبری از عمو شهروین و بقیه نبود!

تا چشم کار می کرد، درخت بود و درخت...

با حس بوی عجیبی بی حال شدم و چشمام سیاهی رفت.

داشتم به سمت زمین سقوط می کردم که چشم هام بسته شدن و دیگه چیزی حس نکردم.

با احساس هوای سردی روی صورتم چشم هام رو باز کردم.

همه چیز رو تار می دیدم. چشم هام رو با دست مالیدم.

کم کم همه چیز شفاف و شفاف تر شد.

تو یه اتاق بودم.


romangram.com | @romangram_com