#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_41
عاشق این رابطه ی بینشون بودم.
علاوه بر عشق خیلی زیادی که به هم داشتن، دوتا دوست واقعی هم واسه ی هم بودن.
بعضی وقتا باهم لج می کردن و هم دیگه رو حرص می دادن که اکثرا باعث خنده همه می شد.
هیچ وقت یادم نمیره اون روزی رو که میخواستن استخر رو رنگ کنن ولی به درخواست آرنیکا که ذوق داشت خودش رنگ کنه نقاش نگرفتن و همه باهم رفتیم حوض رنگ کنیم.
خاله ملورین از لج کل سطل رنگ رو روی عموشهروین خالی کرد و عمو شهروین سرتاپا آبی رنگ شد.
همه سرگرم تاب بودن که حس کردم سایه ی شخصی رو بین درخت ها یکم دورتر دیدم.
توی سایه ی درخت ایستاده بود و انگار به من زل زده بود.
ناخودآگاه به سمتش رفتم.
از لابه لای درخت های تنومند رد می شدم ولی درکمال تعجب اون مرد مثل همیشه فرار نکرد فقط پشت درخت ایستاد.
داشتم به سمتش می رفتم که حس کردم لباسم کشیده شد.
سرم رو چرخوندم و به مانتوم که به شاخه ی درختچه ای گیر کرده بود زل زدم.
نگاهم به سمت آرمیس که روی تاب نشسته و بلند بلند می خندید کشیده شد.
نیاسان هلش می داد.
عمو شهروین داشت با آرنیکا از گلای کوچیک روی زمین می چید.
یاد حرفش افتادم.
"زیاد توی جنگل نرو از ما دور نشو"
با صدای خش خش دوباره به خودم اومدم و مانتو رو از شاخه ی درخت جدا کردم.
بی توجه به حرف های بقیه به سمت اون مرد رفتم.
romangram.com | @romangram_com