#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_40

خاله آبدیس- نبسا بحث نکن حتما صلاحتو میخوایم که میگیم نرو توی جنگل زیاد.

پوفی کشیدم و با حرص کولم رواز شاخه یه درخت تقریبا توی جنگل آویزون کردم.

قرار بود همون نزدیکی باشیم.

یکم بعد خاله ملورین با ذوق بچگونه ای یه طناب از صندوق ماشین آورد و گفت:

-نظرتون چیه تاب بندازیم؟

خاله آبدیس دست هاش رو به هم کوبید و بلند گفت:

-ایول دمت گرم

عمو وهرام واسمون روی یه شاخه ی بزرگ درخت تاب انداخت.

اون آرنیکا و آرتان تاب بازی کردن ولی یکم بعد خسته شدن و رفتن.

خاله ملورین روی تاب نشست و از عمو شهروین خواست تابش بده...

عمو شهروین جلو اومد و شروع کرد به تاب داد ولی خیای یواش تابش می داد.

خاله ملورین با حرص داد زد:

-بلندتر

ولی عمو شهروین موذیانه می خندید و آروم تر تابش می داد.

بلاخره خالمه ملورین صبرش تموم شد و با حرص پایین پرید.

به سمت عمو شهروین رفت که عمو شهروین شروع کرد به دویدن و خاله ملورین هم با یه چوب دنبالش می کرد.

هممون زده بودیم زیرخنده...

مثل یه دختر و پسر تخس ۵,۶ ساله دنبال هم می دویدن.


romangram.com | @romangram_com