#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_39

دستم رو بیرون بردم.

خنکای نسیم رو حس می کردم که از لابه لای انگشت هام سفر می کرد.

نفس عمیقی کشیدم و این هوای فوق العاده پاک رو مهمون ریه هام کردم.

وقتی رسیدم، از ماشین پایین پریدم و به سمت جنگل پر کشیدم.

از وقتی یادمه نسبت به دو چیز کشش فوق العاده ای داشتم.

یکی جنگل و اون یکی آتیش...

خواستم برم توی دل جنگل که عمو شهروین بلند صدام زد.

عمو شهروین- نیسا بیا اینجا

به سمتش رفتم و با لبخندی سرشار از انرژی و شادی گفتم:

-بله عمو شهروین

عموشهروین- زیاد نرو توی جنگل از ما دور نشو

-ولی مگه نمیریم همون جای همیشگی؟

عموشهروین- نه

-چرا اخه...من دوست دارم برم اونجا

صدای نیاسان رو که از پشت سرم شنیدم برگشتم.

درحالی که سبد بزرگی رو روی زمین میذاشت گفت:

نیاسان-هرچی عمو شهروینت میگه گوش کن

-ولی چرا خوب؟ ما همیشه میرم اونجا


romangram.com | @romangram_com