#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_37

_تو کی هستی؟چرا مدام من رو زیر نظر داری؟

دستش رو به شدت از دستم بیرون کشید، پوزخندی زد و گفت:

-مهم نیست من کی هستم. مهم اینه به زودی بهم احتیاج پیدا میکنی خانوم نیسا آریایی و خودت میای سراغم تا حقیقت زندگیت رو بفهمی.

این رو گفت و رفت.

با چشم های گشاد شده به اون مرد عجیب که کم کم توی تاریکی کوچه گم می شد زل زدم.

مات و مبهوت خشک شده بودم.

این مرد عجیب کی بود!

اسم و فامیل من رو ازکجا می دونست.

با صدای گربه ای که از توی کوچه رد می شد از افکار مشوشم بیرون کشیده شدم.

اونطرف حصار پریدم و به سمت ساختمون رفتم.

بعد از خوردن شام که همش توی فکر بودم، از خاله ملورین و آرمیس تشکر کردم و به یمت اتاقم رفتم.

بعد از یکم چرخ زدن توی اینستاگرام خسته شدم و گوشیم رو اونطرف تخت پرت کردم.

دفترخاطراتم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن اتفاقات این چند روز...

صبح روز بعد به درخواست من و خاله آبدیس قرار شد برای نهاربریم جنگل هرچند با مخالفت شدید عمو شهروین همراه بود.

خاله ملورین کلی وسایل آماده کرده بود و توی صندوق ماشین چیده بود.

معمولا می رفتیم وسط جنگل و کنار رودخونه...

می دونستم لباسام خیس میشه پس یه دست لباس اضافه هم برداشتم و توی کولم گذاشتم.

موبایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.


romangram.com | @romangram_com