#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_36

خاله آبدیس- نترس زود برمیگردیم. درضمن اینجا امنه...این رو گفت و منتظر جواب عمو شهرون نشد.

دستم رو کشید و باهم به سمت در ورودی رفتیم.

بیرون که رسیدیم دستم رو ول کرد و گفت:

-تا دریا مسابقه...

شروع کردیم به دویدن.

به دریا که رسیدیم پام به اون پام گیر کرد، تعادلم رو از دست دادم و افتادم که خاله آبدیس هم که جلوی من بود افتاد روی ماسه ها...

به هم زل زدیم و پقی زدیم زیر خنده.

عاشق خاله آبدیس بودم.

وقتی باهاش بودم احساس می کردم با یه دختر هیجده ساله ی تخس هم صحبتم، یه جورایی صمیمی ترین دوستی بود که داشتم.

تقریبا یک ساعت می شد که با خاله آبدیس لب ساحل بودیم.

خاله آبدیس از روی زمین بلند شد،ماسه های روی لباسش رو تکون داد و به سمت ساختمون رفتیم.

نزدیک در ورودی دوباره سایه ی اون مرد رو پشت دیوار دیدم.

به خاله آبدیس گفتم بره تو منم میرم زود.

خاله آبدیس که رفت توی خونه با قدم های محکم به سمت دیوار دویدم و قبل از این که اون مرد فرصت فرار پیدا کنه فورا آستین لباسش رو گرفتم و کشیدم.

سعی کرد فرار کنه ولی ولش نکردم.

فورا از روی حصار پریدم اونور...

کلاه تی شرتش رو از روی سرش کشیدم.

توی تاریکی درست صورتش رو نمی دیدم ولی چشم هاش خیلی جذاب بود...


romangram.com | @romangram_com