#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_35
انگشت اشارش رو روی لبم گذاشت و گفت:
-هیس، چیزی نپرس نیسا...ندونی بهتره فقط این رو بدون تو مال یه خانواده ی اصیل ایرانی هستی، خانواده ای که به مهربونی، دل رحم بودن و شجاعت زبون زد عام و خاص بودن...هیچوقت ازم نپرس چون چیزی نمیتونم بگم.
-ولی...
نیاسان- ولی نداره ...باور کن این به نفعته، من میخوام ازت محافظت کنم.
این رو گفت و من رو با یه دنیا سوال و افکار پریشون تنها گذاشت.
توی دستشویی دست و ثورتم رو شستم تا حالم بهتر بشه بعد به سمت کمد رفتم و یه تی شرت شلوار برداشتم.
لباس هام رو عوض کردم، موهام رو محکم با کش بستم و از اتاق بیرون اومدم.
خاله ملورین آرمیس و خاله آبدیس توی آشپزخونه باهم شام درست می کردن و گه گاهی پچ پچ می کردن.
از وقتی اومدیم آرتان رو ندیدم همش سرگرم بازی با تبلتش بود و الان آرنیکا هم بهش ملحق شده بود.
عمو شهروین ،نیاسان و عمو وهرام روی کاناپه لم داده بودن و خیلی جدی باهم درحال بحث بودن.
خاله آبدیس درحالی که سیب قرمزی توی دستش بود و گازش می زد از آشپزخونه بیزون اومد.
لبخندی بهم زد و گفت:
- من وآرتان صبح زود با عمو وهرام لب ساحل بودیم و بعد رفتیم یکم خرید کردیم و خلاصه الان اومدیم. راستی شنیدم حالت بد بود الان بهتری؟
سرم رو به نشونه اره تکون دادم.
دستم رو گرفت، چشمکی زد و گفت:
-بیا بریم لب ساحل یکم حرف بزنیم.
عمو شهروین فورا گفت:
-نه
romangram.com | @romangram_com