#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_25
-خو...خود...دشه
عمو شهروین عروسک رو برداشت و ابرو هاش توی هم گره خورد.
تموم این مدت فقط با تعجب به حرکاتشون زل زده بودم.
دلیل این همه ترسشون رو نمی فهمیدم.
عمو شهروین آرنیکا رو پیش من گذاشت و گفت:
-فعلا از تو اتاق بیرون نیاین...
به من زل زد که با سر بهش گفتم باشه.
همشون از اتاق بیرون رفتن.
به آرنیکا چند تا عروسک دادم تا سرگرم بشه و خودم نزدیک در شدم.
آروم لای در رو باز کردم و به بیرون نگاه کردم.
نیاسان روی پیشخوان آشپزخونه نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود.
عمو شهروین آشفته عروسک رو توی دستش گرفته بود و توی خونه قدم می زد.
خاله ملورین و آرمیس با وحشت فقط به یه گوشه زل زده بودن.
عمو شهروین بلاخره سکوت رو شکست.
عمو شهروین- مطمعنم این همون عروسکه ولی فقط کوچیک شده...
نیاسان- این امکان نداره ما اون عروسک رو سوزوندیم.
خاله ملورین- هنوزم با اون چشم های وحشیش بهم زل میزنه...
آرمیس- بهتره به آبدیس و هرام هم خبر بدیم.
romangram.com | @romangram_com