#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_23
-خاله نفس بکش نفس بکش تو هنوز جوونی...
بعد از چندتا سرفه حالم خوب شد و از حرف های آرنیکا زدم زیرخنده...
لپش رو کشیدم و گفتم:
-وروجک مگه تو انتظار داشتی بمیرم؟
آرنیکا- نه خاله جونم من تورو یه عالمه دوس دارم حتی از گل ناز خانوم هم بیشر
از خنده ریسه رفتم.
گل ناز خانوم اسم سگ پاکوتاه بامزش بود خودش اسمش رو گذاشته بود خنده دار تر از اون ای بود که سگش به قول خودش خانوم نبود آقا بود.
بعد از خوردن صبحونه که دو سه بار از دست حرف های آرنیکا نزدیک بود خفه بشم دوباره به سمت اتاقم رفتم تا سروسامونی به اون اوضاع آشفته و درهم و برهم بدم.
داشتم وسایلم رو جمع می کردم که چشمم به عروسک کوچیک روی تخت خورد.
خرس بزرگ صورتی رنگ رو که با اون چشم های بامزه بهم زل زده بود، به سختی از روی زمین بلند کردم و روی تخت گذاشتم.
عروسک رو توی دستم گرفتم و روی خرسم لم دادم.
با دقت بهش نگاه کردم.
چشم هاش جوری بود که از هر زاویه ای بهش نگاه می کردم انگار بهم زل زده بود.
یه حس عجیبی نسبت بهش داشتم انگا زنده بود و با اون چهره ی شیطانیش داشتم افکار آشفتم رو می خوند.
موهاش زبر بود و روی شونش پریشون شده بود.
بیخیال عروسک شدم، گذاشتمش توی کمدم و از توی کولم جزوم رو بیرون آوردم.
به سمت تخت اومدم بشینم که با دیدن اون عروسک روی تخت دهنم باز موند و چشمام داشت از تعجب زیاد از حدقه بیرون می زد.
سرم رو به طرفین تکون دادم.
romangram.com | @romangram_com