#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_22
چشم های سرخش رعشه به دلم می انداخت.
موهای طلاییش چهرش رو جالب کرده بود و لباس تور توریش خیلی زیبا بود.
حتی این عروسک هم واسم آشنا بود امگار جایی دیده بودمش...قدیمی به نظر می رسید.
با صدای نیاسان از افکار مشوشم بیرون کشیده شدم.
نیاسان_ نیسا هنوز خوابی؟
از جاک بلند شدم، عروسک رو روی تخت انداختم و درحالی که به سمت در می رفتم گفتم:
-نه بیدارم...
از اتاق بیرون اومدم و به همه سلام کردم.
توی آشپزخونه روی صندلی کنار آرنیکا که خالی بود نشستم.
عمو شهروین- نیسا بلاخره توام سحرخیز شدی
آرمیس با خنده رو به عمو شهروین کرد.
- الان به نظرت سحره؟
خاله ملورین درحالی که روی نون تست مربا می مالید گفت:
-واسه ما که صبح زوده
آرمیس- تو کلا معافی خواهر همیشه ما می اومدیم بیدارت می کردیم با مشت و لگد که دانشکده دیر نشه اخرشم با غرغرات مواجه می شدیم.
عمو شهروین با خنده- الانم دقیقا باید با مشت و لگد بیدارش کنم
خاله ملورین مشتی به بازوی عمو شهروین زد و بهش چش غره رفت که پقی زدم زیر خنده و لقمه توی گلوم پرید.
آرنیکا با دستای کوچیکش می زد پشتم و با همون شیرین زبونی بچگونش می گفت:
romangram.com | @romangram_com