#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_16

از دستش گرفتم و توی اتاق پرو پوشیدمش...

توی تنم واقعا قشنگ بود و با رنگ سفید پوستم تضاد جالبی ایجاد کرده بود.

خاله آبدیس در رو باز کرد و نگاهی بهم انداخت و لبخند رضایتی به سلیقه ی محشرش زد.

خودش یه لباس زرشکی رنگ بلند پوشیده بود که واقعا خاص و قشنگش کرده بود.

بعد از کلی تره خورد کردن برای هم سوار ماشین شدیم.

ساعت هشت شب بود دیگه...

خاله آبدیس با سرعت می روند و بعد از تقریبا نیم ساعت، خارج از شهر جلوی باغ بزرگی نگهداشت.

قبل از پیاده شدن گوشیش رو چک کرد و توی کیفش انداخت.

در باغ رو که باز کردیم همه جا تاریک بود.خواستم عقب گرد کنم و برگردم که یهو خاله آبدیس هلم داد توی باغ...

ترسیدمو خواستم به سمت در باغ بدوم که یهو همه جا روشن شد و صدای دست و سوت جمعیت بلند شد.

با چشم های گشاد شده و دهن باز به جمعیت روبه روم خیره شده بودم.

همه بودن...از عمو وهرام و فامیل های دور و نزدیک گرفته تا همه ی بچه های کلاس و دوستام ...

هنوز توی شُک بودم که خاله ملورین درحالی که کیک بزرگ و شیک رو روی یه میز چرخدار خیلی قشنگ میاورد ، از بین جمعیت بیرون اومد.

کیک شکلاتی همون کیکی که عاشقش بودم با تزئین خامه و شکلات، روش بیست تا شمع طلای رنگ گذاشته بودن.

صدای تولدت مبارک توی گوشم پیچید.

تولدم!

امروز تولدمه وای اصلا یادم نبود.

با ذوق جلو رفتم.


romangram.com | @romangram_com