#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_13

-نه گلم هیچی نیست. غذات رو بخور از دهن میافته. یه ساعت دیگه دکتر میاد و سُرم رو از دستت بیرون میاره...

حوصله ی کنجکاوی نداشتم پس بیخیال شدم و با لبخند ازش تشکر کردم.

بعد از تموم شدن غذام، عموشهروین و خاله ملورین اومدن و حالم رو پرسیدن و عمو شهروین ازم خواست خوابم رو بدون جا انداختن چیزی واسش تعریف کنم.

میدونستم یه چیزی رو ازم مخفی میکنن ولی اون چی بود رو نمی تونستم بفهمم.

اون روز هرکاری کردم همه طفره رفتن ولی از چهره تک تکشون بی قراری و نگرانی مشهود بود.

ساعت پنچ عصر بود که دیگه کلاس هام تموم شد.

هوا فوق العاده خوب بود و احساس خوبی بهم می داد. صدای هیاهوی دخترو پسر ها توی حیاط دانشکده پیچیده بود و نیسم خنکی لابه لای شاخه های سرسبز درخت ها بازی می کرد و گه گاهی با شاخه های بید مجنون توی حیاط به رقص و سرور می پرداخت.

با مهلا داشتیم صحبت می کردیم و به سمت ماشین می رفتیم که خاله آبدیس رو دیدم. بیرون دانشکده ایستاده بود و واسم دست بلند کرده بود.

از مهلا خداحافظی کردم و با قدم های بلند به سمت در بزرگ خروجی رفتم.

با دیدنم محکم بغلم کرد و گونم رو بوسید.

-سلام خاله آبدیس

خاله آبدیس-سلام نیسا کوچولوی خودم

بلندخندیدم و گفتم:

-فکر کنم باید یه تجدیدی توی این کلمه ی کوچولو بکنی

بلند خندید و گفت:

-درسته دیگه خرس گنده شدی ولی واسه من همون نیسا کوچولویی فسقل

گونش رو بوسیدم و چشمکی بهش زدم.

به اونطرف خیابون که ماشینش پارک شده بود اشاره کرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com