#به_من_بگو_کی_هستم؟_پارت_12
ازش جدا شدم و با چشم های اشکی بهش خیره شدم.
خیلی دوستش داشتم. واقعا که جای مادر رو واسم پر کرده بود. با تمام شیطنت هام همبشه هوامو داشت و چیزی کم نمیذاشت.
قطره اشک های مزاحم رو آروم از روی گونم پاک کردم و شروع کردم به تعریف کردن تموم خوابم و این که چند وقته همش این خواب رو می بینم.
وقتی حرف هام تموم شد بارقه های نگرانی رو توی چهرش دیدم.
رنگض پریده بود و انگار چیزی رو مخفی می کرد.
دست و پاش رو گم کرده بود.
بعد چند دقیقه به خودش اومد و سینی رو روی تخت گذاشت.
زن داداش- بیا عزیزم اینو بخور یکم حالت بهتر میشه...
نیم نگاهی به سینی کردم.
قرمه سبزی...غذای موردعلاقم.
سینی رو گذاشت و خواست بره که صداش زدم.
-زن داداش
زن داداش- جونم
-چیزی رو از من پنهون می کنین؟
رنگش به وضوح پرید ولی خودش رو نباخت و گفت:
-نه چی رو مخغی کنم؟
-احساس می کنم چیزی هست که دارین ازم مخفی میکنین
لبخندی زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com