#به_همین_سادگی_پارت_58
نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی میکشید.
-دوباره رفتم که ترسم بریزه، رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفهی همهی ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفر آخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه...
نذاشتم ادامه بده، حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالا خوب میدونستم.
-خوش به حالت. من اگه جای تو بودم همون دفعهی اول سکته ناقص رو زده بودم.
نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگتر بود و چی میشد از ثانیه اول محرم شدنمون این نگاه رو خرجم میکرد.
تقهای به در خورد و صدای عطیه بلند بود.
-محیا... امیرعلی؟ بیاین نهار، بابا از گشنگی تلف شدیم. خوبه امیرعلی فقط میخواست لباس عوض کنه.
صداش یواشتر شد و از پشت اون مشبکهای شیشهای میشد دید صورتش کامل به در چسبیده.
-محیا بیا، کنفرانسهای دوستت دارم و قربونت برم رو بذار برای بعد. گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه ما رو از گشنگی بکشی.
چشمهام گرد شد و مطمئن بودم لپهام حسابی رنگ گرفته. حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم:
romangram.com | @romangram_com