#به_همین_سادگی_پارت_57
مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد و من دیگه نه لرزیدم و نه بیقرار شدم، قلبم تند نزد؛ فقط با ضربان منظمش گرمی میداد به همهی وجودم، گرمایی شیرینتر از آبنباتهای چوبی کودکانه.
همهی نخودها رو ریخت کف دستم، توی سکوت؛ سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی. برای من انگار یه رویا بود که بیاجبار نگاه اطرافیان و به میل خودِ امیرعلی دستم بین دستش جا خوش کنه.
نخودها رو توی دستم فشردم و به روشون لبخند زدم، انگار اونها هم سهمی داشتن تو این حس خوب و بیدغدغه. به خودی خود ناز صدام بالا رفت.
-ممنون.
نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام، دیگه نمیخواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم، حرف بزنه.
-امیرعلی تو نمیترسی از مردهها؟
خندهی گذرایی به خاطر سوال بچگونهم صورتش رو پر کرد و من قطعا امروز از خوشی پس میافتم.
-اولش چرا؛ یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم، حالم هم خیلی بد شد.
گردنم رو کج کردم و انگار مهربونی امیرعلی خود به خود داشت لوسم میکرد.
-پس چرا دوباره رفتی؟ یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟
romangram.com | @romangram_com