#به_همین_سادگی_پارت_56
-آقا امیرعلی من میخوامشون. الان این حرف شما چه ربطی داشت؟
نگاهم کرد، این خاصیت نگاهش دلم رو طوفانی میکرد. آهسته کف دستش رو باز کرد و من با اون حس بیقرار، لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم. قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود، با اینکه سر به هوایی کرده بودم. نگاهش مثل برق گرفتهها شده بود، مشخص بود حسابی از کارم شوکه شده؛ چون با این کارم یه جورایی دستش رو بوسیده بودم. لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یه چشمک گفتم:
-میدونستی اولین دفعهایه که به من چیزی تعارف میکنی؟ حالا امروز که یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی، مگه میشه بگذرم؟!
به شوخی طعنه زدم که یکم به خودش بیاد.
-خدا قبول کنه نذر هر کی که بود.
نفسش رو با صدای بلندی فوت کرد و من باز گل کرده بود شیطنتم، وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم. یه تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش.
-بقیهش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟
چشمهاش بازتر شد و ابروهاش بالا پرید که من هم از ته دل خندهم رو رها کردم. با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید.
-لوس نشو دیگه. خودت تعارفم کردی، مال منن.
معلوم بود خندهش رو به خاطر لحن بچگانهم کنترل میکنه؛ چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم، محیا فدای اون نگاه خندونت.
romangram.com | @romangram_com