#به_همین_سادگی_پارت_55


-فکر کنم اون‌ها رو به من تعارف کردی.

نگاهش گیج و سوالی بود و توی سرش مطمئناً هزارتا فکر. برای همین به دست مشت شده‌ش؛ با چشم‌هام اشاره کردم.

پر ازتردید گفت:

-مطمئنی می‌خوای؟

قیافه حق به جانبی گرفتم تا تردیدها عزم رفتن کنن.

-یادم نمیاد گفته باشم نمی‌خوام.

کلافه نفس عمیقی کشید و با صدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت:

-اما من با همین دست‌هام مرده شستم، شاید خوشت نیاد.

باز هم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت. صدای عطیه هم توی گوشم پیچید "نفیسه خونه عمو چیزی نمی‌خوره چون بدش میاد." سرم رو تکون دادم، من دنبال این تردیدها نبودم؛ من نمی‌خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم.

نگاهش کردم، گرم و پر از حس ناب دوست داشتن؛ بدون ذره‌ای از سایه‌ی تردید.

romangram.com | @romangram_com