#به_همین_سادگی_پارت_54


-نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت.

نگاه بهت‌زده‌ش چشم‌هام رو نشونه رفت. خیره شد توی چشم‌هام و باز من کم آوردم و نگاهم رو دوختم به دست‌هام که از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی، همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی می‌زد.

-کی بهت گفت؟

صداش ناراحت بود و گرفته، سر به زیر گفتم:

-عطیه، کاش خودت بهم می‌گفتی.

پوزخندی زد و من ربط این پوزخند رو تو این موقعیت درک نکردم.

-اون روز مهلت ندادی و زود از پذیرایی خونه‌تون فرار کردی، وگرنه می‌گفتم که حالا مجبور نباشی مردد باشی.

چشم‌های بیش از حد باز شده‌م رو به صورت درهمش دوختم، نمی‌دونم ازحرفم چی برداشت کرد که طعنه می‌زد.

-حالا کی گفته من مرددم؟ فقط دوست داشتم خودت بهم بگی، همین.

ابروش بالا پرید و دستش از جلوی صورتم جمع شد، فهمیدم دلخوره و من می‌خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود.

romangram.com | @romangram_com