#به_همین_سادگی_پارت_53
-چه خبره؟ چی شده؟
نگاه بیتابم رو از چشمهاش گرفتم و به عطیه که لبخند دندوننمایی میزد، اخم کردم و اون جای من گفت:
- هیچی داداش، چیزی نیست که.
چشمکی پشتبند حرفش کرد و من دلم خواست قبل از دور شدنش، یکی بزنمش برای خنک شدن دلم. با تکون خوردن دستم دوباره به امیرعلی نگاه کردم و تازه یادم افتاد فاصلهم با امیرعلی به قدر دو انگشته و دستهام هنوز گرو دستهای سرد و یخش. عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ شده و عقب نکشیده بود. سرم رو بالا گرفتم، نگاهش روی موهای نامرتبم بود.
-مطمئنی چیزی نشده؟
هی بلندی گفتم و دستهام رو محکم از دستهاش بیرون کشیدم. دقیقا بیآبرو شده بودم، موهام رو با دستم شونهوار مرتب کردم. لبخند گذرایی روی صورت امیرعلی نشست و از کنارم رد شد و رفت سمت جالباسی. توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینهای که با قاب چوبی طلایی روی دیوار نصب شده بود ایستادم و برای مطمئن شدن از مرتبی موهام، به خودم نگاه کردم. فقط یه ثانیه شد که من نگاهم از توی آینه، روی دستهام که هنوز موهام رو شونه میزدن ثابت موند، دستهایی که هنوز سرمای دستهای امیرعلی رو داشت؛ ولی قلبم رو گرم کرده بود. وای از ذهنی که بیهوا براش چیزی یادآوری میشه؛ یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟! لرزش خفیف تنم رو حس کردم و خدا رو شکر امیرعلی درگیر لباس عوض کردنش بود.
-نخود نذری میخوری؟
چون توی فکر بودم تکون بدی خوردم و حالا نگاه امیرعلی مستقیم به خود خودم بود و البته کمی متعجب. گیج نگاهش کردم و تو ذهنم به تحلیل حرفش نشسته بودم و اون جلو اومد. یه قدم، دوقدم و بعد دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری بالا آورد و جلو صورتم.
-چی شد؟! میخوری؟
ضربان قلبم تحلیل میرفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم چرخید و گفتم:
romangram.com | @romangram_com