#به_همین_سادگی_پارت_52


باور این حرف‌ها سخت بود و هضمش سخت‌تر.

-علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه، یا عالیه دخترعموم یه مخ کامپیوتره و مهندس یه شرکت کامپیوتری؛ ولی همچین با افتخار از زحمت‌های عمو و زن‌عمو حرف می‌زنن که آدم کیف می‌کنه؛ اما داداش ما به جای اون‌ها، هم از کار باباش خجالت می‌کشه هم قید عموش رو زده.

احساس خفگی می‌کردم، شال سبز رنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو به‌هم ریختم؛ هر وقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود.

-باز خل شدی؟ ول کن اون موهای بدبخت رو، کچل میشی اون‌وقت شوهرت از چشم من می‌بینه.

چشم‌هایی رو که نمی‌دونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که حالا لبخند می‌زد؛ ولی چشم‌هاش پر از درد بود از حرف‌هایی که زده شده.

لبخند ماتی زدم و حال دلم هماهنگی با منحنی روی لبم نداشت، همین موقع صدای زنگ گنجشکی تو خونه پیچید و عطیه از جا پرید.

-بدو شوهر جونت اومد.

لرزش بی‌اختیار قلبم رو حس کردم، باز کار امروز امیر‌علی یادم افتاد و حس غریبی به جونم افتاده بود.

-من دیگه برم. تو هم یکم با شوهر جونت خلوت کن، درست نیست این‌جا باشم.

با لحن تخس عطیه چشم‌های گردشده‌م رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد. براق شدم و با یه حرکت پریدم سمتش؛ ولی لحظه‌ی آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من دست‌هام گره شد بین دست‌های امیر‌علی که متعجب بود. نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من جایی مابین سینه‌م به بی‌قراری افتاد.

romangram.com | @romangram_com