#به_همین_سادگی_پارت_51


نگاه دزدید از چشم‌هام و من از این حس پنهونش خوشم نیومد.

-امیر‌محمد از شغل بابا هم خجالت می‌کشه، نه این‌که خودش... به هر حال نفیسه خانومشه.

ناباور خندیدم، یه خنده عصبی و کوتاه. یک تک خنده هیستریک و واقعا خنده داشت.

- شغل عمو دیگه چرا؟ باور نمی‌کنم!

پوفی کرد، هوای درونیش زیادی گرفته بود.

-بی‌خیال محیا، هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره‌ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می‌خوند؛ کلی حرص می‌خورم.بابا به خاطر امیرمحمد سخت کار کرد و آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو زد و با انصراف از دانشگاه شد کمک دست بابا، حالا شغل بابا و دست‌های سیاهش شده آبروبری. کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا برسه به این‌جا و بشه مهندس. تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه می‌زنه و این طعنه‌ها مستقیم میشینه توی قلب مامان و من.

انگار یکی ذهنم رو خط خطی می‌کرد و هم‌زمان قلبم رو میون مشتش می‌فشرد.

-نمی‌دونستم.

فقط تونستم همین رو بگم و هر حرف اضافه‌ای می‌شد حرف مفت، چیزی شبیه ترحمی که هیچ رقمه تو من نمی‌گنجید. لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد.

-نمیشه همه جا گفت محیا. نمیشه همه جا و جلوی همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی حالا خجالت می‌کشه کنارت بمونه، عوض افتخار کردن و دست‌بوسی. گاهی باید آبروداری کرد .

romangram.com | @romangram_com