#به_همین_سادگی_پارت_50
-شغل عمو دیدگاه خوبی تو جامعه نداره. دروغ چرا، من هم توی مدرسه خجالت میکشیدم بگم عمو چیکارهست؛ ولی حالا نه. اما خب نفیسه دوست نداره؛ چون عمو با مردهها سر و کار داره بدش میاد خونه عمو چیزی بخوره؛ یعنی این رو امیرمحمد وقتی عقد کرده بودن بهمون گفت. بعدش هم که رفتن سر خونه زندگیشون خانوم امیرمحمدمون خجالت میکشید از شغل عمو و این رابطه کلاً قطع شد.
گیج شده بودم و پر از بهت لبهام کش اومد، صورتم هم ماتش برده بود.
-شوخی میکنی؟
نفس عمیقی کشید، بلکه اون گرفتگی حالش پایین بره و اکسیژن حال خوب به بدنش تزریق کنه.
-نه شوخی نیست. حالا که از خودمون شدی صبر کن یه چیز دیگه هم بهت بگم که یه بار از مامان بابا نپرسی، نشون نمیدن؛ ولی من میفهمم چه دردی رو تحمل میکنن.
-چی میخوای بگی؟ درست حرف بزن ببینم.
نگاهش غم گرفت و من از سردیش کمی بیشتر جمع شدم.
-یادت باشه هیچوقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم نفیسه و امیرمحمد رو میبینی، نگو چهقدر دلت برای امیرسام تنگه.
بیاختیار بین ابروهام چین چین شد، شاید از ناراحتیِ مخلوط با پرسش عمیق.
-داری گیجم میکنی عطیه، درست حرف بزن.
romangram.com | @romangram_com