#به_همین_سادگی_پارت_48


حس می‌کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد. فقط سر‌ تکون دادم به نشونه منفی و با بی‌حالی همون‌جا روی زمین با بغل زدن پاهام که مبادا لرزشش به چشم بیاد، نشستم.

-ناراحت شدی محیا؟

سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. به دیوار گچی تکیه دادم، مستقیم به چشم‌های عطیه نگاه نکردم.

-نه، فقط این‌که نمی‌دونستم، یکم شوکه‌ام کرد.

پاهاش رو توی بغلش جمع کرد، خودش هم حال و روزی شبیه من داشت.

-بابا بی‌خیال، من که از خودتم. راستش رو بخوای من اصلا این کار امیرعلی رو دوست ندارم؛ ولی خب اعتقادهای خاص خودش رو داره، اگه تو هم دوست نداری بهش بگو تمومش کنه.

صدام حسابی گرفته بود و خودم نمی‌فهمیدم چه مرگمه! دلخورم از نگفتنش یا از رفتنش؟

-چرا آخه؟

عطیه براق شد و کمی از بالشت پشت سرش فاصله گرفت.

-چرا؟ از وقتی بهت گفتم امیرعلی کجا رفته رسماً داری پس می‌افتی. من رو فیلم نکن محیا، می‌دونم از مرده می‌ترسی.

romangram.com | @romangram_com