#به_همین_سادگی_پارت_47
نگاه دزدیدم و رفتم سمت جالباسیِ اون کنج اتاق، درست کنار در ورودی. آخه از کجا باید میفهمیدم؟ دیشب که رسما از ماشین و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و الان با اتاق خالیش فهمیده بودم نیست. مگه امیرعلی با من حرف هم میزد که بگه، کجا قرار بوده بره؟!
چادر و مانتوم رو درست روی لباس آبی فیروزهای امیرعلی به جالباسی آویز کردم .
-نه نمیدونم، چیزی نگفت .
با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم.
-نگفتی کجاست؟
شونههاش رو بالا انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی لاکیرنگ کف اتاق، حالتهاش به طرز واضحی تغییر کرد.
-رفته کمک عمو اکبر؛ یعنی بعضی وقتها صبحهای جمعه میره اونجا.
به جمله عطیه کمی فکر کردم و یه دفعه چیزی توی ذهنم جا پاش رو ثابت کرد! یعنی رفته بود غسالخونه؟ اونجا رفته بود کمک؟
قلبم سست شد و نمیدونم عطیه توی نگاهم چی دید که پرسید:
-محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی؟ امیرعلی بهت نگفته بود؟
romangram.com | @romangram_com