#به_همین_سادگی_پارت_45
***
منتظر وسط حیاط ایستادم، نمیدونستم وارد شدن به اتاق امیرعلی بدون اجازهش کار درستیه یا نه که عطیه بیرون اومد و با کشیدن دستم من رو سمت اتاق امیر علی برد و در رو باز کرد.
-چیه مثل چنار وسط حیاط ایستادی؟ از این به بعد بار و بندیلت رو اینجا پهن میکنی، فهمیدی؟
چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دور تا دور اتاق سادهی امیرعلی چرخوندم، روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده و قرآنش بود. عطر امیرعلی رو که توی اتاق پیچیده بود نفس کشیدم.
-از این بابت خدا رو شکر میکنم.
-پس استخاره کردنت وسط حیاط چی بود؟
-استخاره نکردم. خواستم در بزنم که جنابعالی مثل یابو من رو کشوندی تو اتاق.
آره جون خودم، چقدر هم راست میگفتم. عطیه بیخیال روی زمین نشست و به بالشت قرمز مخمل کنار دیوار تکیه داد.
-اولاً یابو خودتی، بعدش هم اتاق شوهر در زدن نمیخواد که! باید یهویی بری تو اتاقش، شاید با دیدن بعضی صحنهها روح و روانت شاد بشه.
جیغ زدم و یه کتاب کوچیک از کتابخونه قدی کنارم برداشتم و سمتش پرت کردم.
romangram.com | @romangram_com