#به_همین_سادگی_پارت_44


-بیا برو چادر و کیفت رو بذار توی اتاق شوهرت، من بقیه‌ش رو می‌شورم.

دست‌های خیسم رو با لبه‌ی چادرم خشک کردم.

-حالا که تموم شد.

عمو احمد همون‌طور که به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه نگاه می‌کرد، دست روی شونه من گذاشت.

-دستت درد نکنه بابا، خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبح هم این سینی تو اتاق می‌موند هم نمی‌اومد جمعش کنه که حالا برای من چشم و ابرو هم میاد.

عطیه چشم‌هاش گرد شد و من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه‌ی عمو احمد خندیدم. چه حس خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یه دختر نه عروسش. حس می‌کردم به اندازه عطیه دوستم داره و چه قدر دلگرم می‌شدم از این حس طرفداری و شوخی‌های پدرانه‌ی دور از خونه‌ی خودمون.

با تنه زدن به عطیه چادر و کیفم رو برداشتم و با چاپلوسی تموم گفتم:

-خواهش می‌کنم عموجون، وظیفه‌م بود.

صدای پرحرص عطیه رو پشت سرم شنیدم.

-این رو راست میگه.

romangram.com | @romangram_com